شخصى را زنى بود با جمال و خدمتكار، و
باغى و كتابى . روزى به باغ مىرفت و كتاب مىخواند و روزى با زن مىنشست . چون
مرگ نزديك شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و آبادان داشتم. امروز من مىروم، با من
چه خواهى كرد؟ از باغ آوازى آمد كه مرا پاى نباشد كه با تو بيايم و چون تو بروى،
ديگرى خواهد آمد و در من خواهد آسود . مرد از باغ نوميد شد.
پس رو به زن كرد و گفت: من عمر در سر
تو كردم و از بهر تو رنجها كشيدم. امروز بخواهم رفت. چه كنى؟ گفت: تا زنده باشى
خدمت كنم و اگر بميرى، جزع و فرياد كنم و چون تو را ببرند، تا لب گور با تو بيايم
و چون در خاك پنهان شوى، در خاك نيايم؛ اما بنالم و بگريم و بازگردم و شوهرى ديگر
كنم . مرد از وى نيز نوميد شد.
روى به كتاب كرد و گفت: بخواهم رفت . چه خواهى كرد؟
گفت با تو باشم و اگر در گور شوى، مونس تو باشم و چون قيامت شود، دستگير تو شوم و
هرگز تو را تنها نگذارم .
نظرات شما عزیزان:
|